[ black White ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 14
ویو ا.ت :
زیر چشمی یواشکی نگاش میکردم ...
جذابیتش تو اون کت و شلوار مشکی و قیافه ی سرد و بی روحش ده برابر میشد ...
انگار من زودتر از خودش عاشقش شدم ...
وقتی میبینمش که ضربان قلبم رکورد میزنه ...
وقتی بو*سه ی توی جنگل یادم میاد که کلا گیج میشم...
با صدای بم و دورگه اش از افکارم اومدم بیرون ...
_ اونجا که رفتیم از کنارم جم نمیخوری!!
+ باشه ...
بعد اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و سمت ورودی باغ بزرگ و مجهز روبه رومون رفتیم وارد شدیم که همه تا کمر داشتن واسه ما خم شدن ...
نشستیم یه گوشه و گارسون برامون یه جام پر از خون آورد ...
از روزی که خوناشام شدم خیلی کم خون خوردم که اونم برای اینکه زنده بمونم بوده .
کمی از خون خوردم واقعا طعم محشری داشت ...
وقتی انسان بودم یکم از خون لب زخمیم میخوردم احساس میکردم میخوام بالا بیارم ولی الان طعمش دیوونه ام میکنه ...
* مهمونی پر از خونآشام و مافیا بود ...
مافیا و خوناشام های دختر که بعضی با لبخند به ا.ت نگاه میکردن و بعضی با بی خیالی و بعضی نفرت که به خیال خودشون شاهزاده شون رو دزدیده.
مافیا و خوناشام های پسر که تقریباً همشون با نگاه هیز و کثیفشون ا.ت رو قورت میدادن ...
تعجبی نداشت ... بدن سفید ا.ت توی اون لباس مشکی و کوتاه بیشتر مورد دید قرار میگرفت ...
درسته ا.ت زیبایی منحصر به فردی داشت ولی بعضی از آدما هستن به چهره و چیز دیگه ای نگاه نمیکنن و فقط اندام و بدن دختر براشون اهمیت داره ...
ا.ت از اینکه پسرا با نیشخند کثیفی اونو نگاه میکنن بیشتر دلهره میگرفت ولی همسرش مانع افزایش دلهره ا.ت میشد ...
تهیونگ بخاطر اینکه اون هیز ها با نگاهشون اموالش رو برانداز میکنن چنان نگاهی بهشون میکرد که جن و ارواح روهم دستشویی لازم میکرد ...
+ بلاخره بعد ساعتها اون مهمونی مزخرف تموم شد و ماهم راهی عمارت شدیم ...
| سه هفته بعد |
+ ۲ هفته ای بود ازدواج کرده بودیم و رابطه ی تهیونگ و سومین روز به روز بدتر میشد ...
روزی نبود صدای داد و بیداد و دعوای این دونفر تو این عمارت نپیچه ...
واقعا کلافه شده بودم از عمارت زدم بیرون و وارد حیاط با صفا و بزرگش شدم که چشمم خورد به سویون که روی تاب نشسته بود و همستر گوگولی دستش بود ... رفتم نشستم کنارش ...
+ کیوته اسمش چیه ؟
سویون : شکلات !
+ شکلات ؟ بهش میاد ( خنده )
سویون : همه همینو میگن ...
+ سویون ؟
سویون : جانم ؟
+ میشه یه سوال بپرسم ؟
سویون : بپرس!
+ قضیه تهیونگ و سومین چیه ؟
part 14
ویو ا.ت :
زیر چشمی یواشکی نگاش میکردم ...
جذابیتش تو اون کت و شلوار مشکی و قیافه ی سرد و بی روحش ده برابر میشد ...
انگار من زودتر از خودش عاشقش شدم ...
وقتی میبینمش که ضربان قلبم رکورد میزنه ...
وقتی بو*سه ی توی جنگل یادم میاد که کلا گیج میشم...
با صدای بم و دورگه اش از افکارم اومدم بیرون ...
_ اونجا که رفتیم از کنارم جم نمیخوری!!
+ باشه ...
بعد اینکه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و سمت ورودی باغ بزرگ و مجهز روبه رومون رفتیم وارد شدیم که همه تا کمر داشتن واسه ما خم شدن ...
نشستیم یه گوشه و گارسون برامون یه جام پر از خون آورد ...
از روزی که خوناشام شدم خیلی کم خون خوردم که اونم برای اینکه زنده بمونم بوده .
کمی از خون خوردم واقعا طعم محشری داشت ...
وقتی انسان بودم یکم از خون لب زخمیم میخوردم احساس میکردم میخوام بالا بیارم ولی الان طعمش دیوونه ام میکنه ...
* مهمونی پر از خونآشام و مافیا بود ...
مافیا و خوناشام های دختر که بعضی با لبخند به ا.ت نگاه میکردن و بعضی با بی خیالی و بعضی نفرت که به خیال خودشون شاهزاده شون رو دزدیده.
مافیا و خوناشام های پسر که تقریباً همشون با نگاه هیز و کثیفشون ا.ت رو قورت میدادن ...
تعجبی نداشت ... بدن سفید ا.ت توی اون لباس مشکی و کوتاه بیشتر مورد دید قرار میگرفت ...
درسته ا.ت زیبایی منحصر به فردی داشت ولی بعضی از آدما هستن به چهره و چیز دیگه ای نگاه نمیکنن و فقط اندام و بدن دختر براشون اهمیت داره ...
ا.ت از اینکه پسرا با نیشخند کثیفی اونو نگاه میکنن بیشتر دلهره میگرفت ولی همسرش مانع افزایش دلهره ا.ت میشد ...
تهیونگ بخاطر اینکه اون هیز ها با نگاهشون اموالش رو برانداز میکنن چنان نگاهی بهشون میکرد که جن و ارواح روهم دستشویی لازم میکرد ...
+ بلاخره بعد ساعتها اون مهمونی مزخرف تموم شد و ماهم راهی عمارت شدیم ...
| سه هفته بعد |
+ ۲ هفته ای بود ازدواج کرده بودیم و رابطه ی تهیونگ و سومین روز به روز بدتر میشد ...
روزی نبود صدای داد و بیداد و دعوای این دونفر تو این عمارت نپیچه ...
واقعا کلافه شده بودم از عمارت زدم بیرون و وارد حیاط با صفا و بزرگش شدم که چشمم خورد به سویون که روی تاب نشسته بود و همستر گوگولی دستش بود ... رفتم نشستم کنارش ...
+ کیوته اسمش چیه ؟
سویون : شکلات !
+ شکلات ؟ بهش میاد ( خنده )
سویون : همه همینو میگن ...
+ سویون ؟
سویون : جانم ؟
+ میشه یه سوال بپرسم ؟
سویون : بپرس!
+ قضیه تهیونگ و سومین چیه ؟
۷۳۰
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.